به قطعه 305 رفتم. #شهرام احمدي جوانمرگي که 10روز قبل اعدام شد کمتر از يکماه بزرگتر از دخترم بود. زير آن برآمدگي تن جواني پنهان بود که او را هم مثل ريحانه مورد بازخواست قرار داده بودم. به او هم اميد داده بودم که زنده ميماني. دلم براي زنده ماندن او هم مي تپيد. شهرام احمدي حسي را در قلبم ايجاد کرده بود که گويي پسري که هرگز نداشتم پيدا کردهام. پسري نجيب. با صدايي مهربان که با لهجه کوردي مادر صدايم ميکرد. غربت و تنهايي اين گور آتشم زد. در دلم گفتم اگر مادري که او را بدنيا آورده توان راه رفتن داشت، اگر در شهر خودش دفن شده و کسان و نزديکانش امکان حضور داشتند، اين گور چه شکلي بود؟ اگر خودم او را زاده بودم چه شکلي بود؟. .. کمتر از يک ربع بعد گلهاي رنگي بر خاک نشست و شمعي روشن شد. يادم آمد که بعد از پرواز ريحانه هر چه علامت ميگذاشتيم کنده ميشد. روي تکه مقوايي نوشتم ' مزار جوانمرگ مظلوم شهرام احمدي. قطعه 305. رديف 215. شماره 50 ' کنار شمع گذاشتم و با سنگهاي کوچک ثابتش کردم.
نشستم و دستم را روي خاک گذاشتم. فکر اينکه جواني زير آن خاک تب آلود با سري پر از رويا و لبي پر از دعا و قلبي پر از ايمان خفته آتشم ميزد. چه تن هاي جوان ديگر که در جاي جاي زمين تب دار خفتهاند. ما بيخبريم. ما از آتش جگرهاي سوخته مادرانشان بيخبريم. صداي شهرام در گوشم طنينانداز بود. ' خدا آگاه است که هرگز دستم بخون کسي آلوده نشده. مادر خدا ميداند عذاب کشيدهام زير دست بازجو. خدا آگاه است از بلايي که به سرم آمده '
عاقبت تشکيل دادگاه چند دقيقهاي همين ميشود. جان جواني زير خاک ميپوسد و خاک ميشود. از خاک او سوتکي ساخته خواهد شد. به دست کودکي خواهد افتاد. صداي سوتک آگاهي بخش خواهد بود. گوشها را خواهد نواخت. رازها برملا خواهد شد. صداي مظلوميت جوانهاي زيادي همراه باد سفر خواهد کرد. به گوش همه خواهد رسيد. ... دستم روي خاک بود. گويي در دست پسرم. با او نيز عهد و پيماني بستم. مسئوليتم در قبال جواني که ديگر نيست را انجام خواهم داد.
#فرداي ما را در محيط هاي زير دنبال كنيد:
FardaeMaINTV.blogspot.com
Facebook/FardaeMa
@FardaeMa
No comments:
Post a Comment