«دختري با خشم به چهرهي من زل زده بود... ! روي تمام بازوهايش رد تيزي و خودزني نمايان بود؛ به سمتم بلند شد... ترسيده بودم.. قلبم به تپش افتاد؛ ايستادم... روبه رويم ايستاد، با تلخي چهرهام را ور انداز ميکرد... گفت: من 'سارقم' ، اما تويي که #زنداني سياسي هستي به من بگو چه تفاوتي با جمهوري اسلامي داري که اينجايي؟ ! تا خواستم شروع کنم، پرسيد: آيا تو هم، زماني که کيف پولت را بدزدم و رو به رويت بايستم، با #پليس تماس نميگيري به جاي اينکه از من بپرسي چرا سارق شدم؟ !
تا بهحال در بين زبالهها خوابيدي؟ ! چند بار از پدرت کتک خوردي؟ ! چند بار با کفش کهنه در برف و #سرما لرزيدي؟ ! آيا امثال تو هم، مانند نظام حاکم درگير حزب و حزب بازي نيستند؛ به جاي اينکه از #قاتل و #سارق و... نترسند و ذرهيي از کاستيهاي ما را ببينند؟ ! هم شما مخالفان، از ما فراري هستيد و هم نظام حاکم در ايران؛ در صورتي که تکتک شما در #فقر و بدبختي ما دست داريد!
ميخکوب زمين شدم... بدنم يخ کرده بود... توان نشستن بر روي زمين از من ساقط شده بود... حتي از دهانم جملهاي تراوش نشد که بداند من در هيچ حزبي جاي ندارم، چون ميدانم خانه از پاي بست ويران است... ! دخترک رفت... و من تا به امروز سوالاتش در ذهنم نشخوار ميشود، ميزند، ميکوبد، ولي هرگز نميگذارم که بخوابد... !»
-
#فرداي ما را در محيط هاي زير دنبال كنيد:
FardaeMaINTV.blogspot.com
Facebook/FardaeMa
@FardaeMa
No comments:
Post a Comment